فیکشن[محکوم شده] p30
با خنده تصنعی به حرف های اون دختر لبخند میزد و سعی میکرد خودش رو مشتاق جلوه بده
در حالی که برای حرف های دختــر سـر تکـون میداد چشـمش در میان افـراد حاضـر در سالـن دنبـال اون میگـشت؛
تقریبـا اواخـر شـب بود و مهمـان ها کم کم بعـد از خداحافـظی و تبریـک مجدد از سالـن خارج میشـدند امـا هنوز هیچکـس به غیر از اون پسـر متوجـه نبود دختـر نشـده بود؟
اخم کوچیـکی کرد و داشـت به آخـرین صحنـهای که دختـر رو دیده بود فکـر میکرد،
تـنها گوشـه سالـن نشسته بـود و هیچ چیـز مشکـوکی هم وجـود نداشـت
پــس الان کـجا میـتونست رفته باشه؟
آه آرومی کشید و سـعی کـرد افکـار اون دختـر رو از ذهنـش پـاک کنه؛
احتـمالا دوبـاره رفته بود پـی هرزه بازیهاش؟
خـودش هم خـوب میدونـست نمیـتونه این حـرف ها رو نسبـت به اون دختـر معصـوم باور کنـه؛
امـا شـواهد و مـدارک چیز دیگهای رو نشـون میـدادند.
***
داخل ماشیـن نشسته بودند و سکـوت بینـشون برقـرار بود.
دختـر که روی صنـدلی عقـب لم داده بـود آهـی کشید و با اخـم رو به پـدرش گفت:
_بابایی ضبط ماشیـن و بلوتـوث رو روشـن کن
پـدر طبـق گفتـه های دختـرش عمـل کـرد.
حـدود یک دقیـقه بعد بـود که صـدای بلنـد آهنـگ راک داخل ماشیـن پخـش شد.
دختـر با مسـتی و دیوانـه طور خنـدید و همـراه با آهنـگ شروع کـرد به جیـغ زدن و با صـدای گـوشخراشش سعـی میـکرد با آهنـگ همخـوانی کنه.
روی صنـدلی اینور و اونور میـپرید،مثل یـک بـچه دو سالـه؛البتـه با این تـفاوت که بچه دو سالـه مقـدار بیشتـری مغـز رو در سـر خـودش حمـل میکنه
پـدرش در حـالی که فرمـون رو در دسـت گرفته بود،با دسـت دیـگر خـودش پیشانیـش رو گرفت و مشغـول مالـش شد.
صـدای اون دختـر به شـدت رو مخش بـود امـا به خاطـر همـسرش نمیتـونست چیزی به اون دختـر مست بگه
آهـی کشید و سعـی کرد خونسـردی خـودش رو حفظ کنـه
تمـام فکـرش پیش این بود کـه اون دختـر یهویی کجـا غیبـش زد و با این فکـر که ممکـنه به خانـه برگشته باشـه با سرعـت بیشتـری ماشیـن رو به حرکـت درآورد.
شایـد سعـی میکـرد خودش رو طـوری نشون بـده که ذرهای براش اهمـیت نداره،امـا به هرحال یـک پـدر بود و اون حـس نگرانـی خارج از کنتـرلش بود
***
وارد خانـه شـد و بـه سمـت در اتـاق دختـر رفـت،
امـا در اتـاق باز بـود و تنـها چیـزی که در اتـاق دیـده میـشد ملحفه هایی بود کـه مثـل یک کـوه در تاریکـی اتـاق به چشـم میآمـد
نفـس لرزانـی بیـرون داد؛
نمیـدونست چیـشد امـا تنـها چیزی کـه حـس میکـرد،تیـرکشیـدن و احسـاس عجیبی در ناحیـه قلبش بود
نکنـه واقعـا اتـفاقی بـرای اون دختـر افتـاده بود؟
امکـان نداشـت،اون دختـر قرار نبـود چیزیـش بشه و نمیشد!
کامنت:۱۰۰
لایکم بکنید دیگه😭
در حالی که برای حرف های دختــر سـر تکـون میداد چشـمش در میان افـراد حاضـر در سالـن دنبـال اون میگـشت؛
تقریبـا اواخـر شـب بود و مهمـان ها کم کم بعـد از خداحافـظی و تبریـک مجدد از سالـن خارج میشـدند امـا هنوز هیچکـس به غیر از اون پسـر متوجـه نبود دختـر نشـده بود؟
اخم کوچیـکی کرد و داشـت به آخـرین صحنـهای که دختـر رو دیده بود فکـر میکرد،
تـنها گوشـه سالـن نشسته بـود و هیچ چیـز مشکـوکی هم وجـود نداشـت
پــس الان کـجا میـتونست رفته باشه؟
آه آرومی کشید و سـعی کـرد افکـار اون دختـر رو از ذهنـش پـاک کنه؛
احتـمالا دوبـاره رفته بود پـی هرزه بازیهاش؟
خـودش هم خـوب میدونـست نمیـتونه این حـرف ها رو نسبـت به اون دختـر معصـوم باور کنـه؛
امـا شـواهد و مـدارک چیز دیگهای رو نشـون میـدادند.
***
داخل ماشیـن نشسته بودند و سکـوت بینـشون برقـرار بود.
دختـر که روی صنـدلی عقـب لم داده بـود آهـی کشید و با اخـم رو به پـدرش گفت:
_بابایی ضبط ماشیـن و بلوتـوث رو روشـن کن
پـدر طبـق گفتـه های دختـرش عمـل کـرد.
حـدود یک دقیـقه بعد بـود که صـدای بلنـد آهنـگ راک داخل ماشیـن پخـش شد.
دختـر با مسـتی و دیوانـه طور خنـدید و همـراه با آهنـگ شروع کـرد به جیـغ زدن و با صـدای گـوشخراشش سعـی میـکرد با آهنـگ همخـوانی کنه.
روی صنـدلی اینور و اونور میـپرید،مثل یـک بـچه دو سالـه؛البتـه با این تـفاوت که بچه دو سالـه مقـدار بیشتـری مغـز رو در سـر خـودش حمـل میکنه
پـدرش در حـالی که فرمـون رو در دسـت گرفته بود،با دسـت دیـگر خـودش پیشانیـش رو گرفت و مشغـول مالـش شد.
صـدای اون دختـر به شـدت رو مخش بـود امـا به خاطـر همـسرش نمیتـونست چیزی به اون دختـر مست بگه
آهـی کشید و سعـی کرد خونسـردی خـودش رو حفظ کنـه
تمـام فکـرش پیش این بود کـه اون دختـر یهویی کجـا غیبـش زد و با این فکـر که ممکـنه به خانـه برگشته باشـه با سرعـت بیشتـری ماشیـن رو به حرکـت درآورد.
شایـد سعـی میکـرد خودش رو طـوری نشون بـده که ذرهای براش اهمـیت نداره،امـا به هرحال یـک پـدر بود و اون حـس نگرانـی خارج از کنتـرلش بود
***
وارد خانـه شـد و بـه سمـت در اتـاق دختـر رفـت،
امـا در اتـاق باز بـود و تنـها چیـزی که در اتـاق دیـده میـشد ملحفه هایی بود کـه مثـل یک کـوه در تاریکـی اتـاق به چشـم میآمـد
نفـس لرزانـی بیـرون داد؛
نمیـدونست چیـشد امـا تنـها چیزی کـه حـس میکـرد،تیـرکشیـدن و احسـاس عجیبی در ناحیـه قلبش بود
نکنـه واقعـا اتـفاقی بـرای اون دختـر افتـاده بود؟
امکـان نداشـت،اون دختـر قرار نبـود چیزیـش بشه و نمیشد!
کامنت:۱۰۰
لایکم بکنید دیگه😭
۸.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.